آدم یک‌وقت به خودش می‌آید و می‌بیند همان‌طور که مشغول کتاب خواندن است یا دارد برگۀ شاگردهایش را صحیح می‌کند یا آن‌وقت که نشسته به برنامه‌ریزی کردنِ کارهای عقب مانده، دلش برای کسی تنگ است که تا همین چند ساعت پیش خانه با عطرش آمیخته بود و داشت با همان لیوان همیشگی چای می‌نوشید و نانِ گرم آغشته به مربای آلبالو در دهان می‌گذاشت. دلتنگیِ عمیقی که اگر امیدِ بازگشتن و باز دیدن و باز به آغوش کشیدنت نبود، بی‌شک به ذره‌ذره مردن و آهسته پژمردن می‌مانست. باید این حرف‌ها را همین لحظه به تو می‌گفتم؛ حالا که این همه می‌خواهمت.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها