صبح، چشم‌هایم را زیر سقف خانه‌ای باز کردم که ابر باران‌خیز بر آن سایه انداخته بود. تو خواب بودی و من در خیال باران بودم و فکر می‌کردم که کاش می‌شد آسمان ابریِ بالاسر ببارد و بشورد بی‌قراری روزها را. کتری را که گذاشتم روی گاز، حواسم پرتِ خیسی کوچه‌مان شد. گویی باران از نیمه‌های شب باریده بود؛ بی که هیچ‌کداممان متوجه آن باشیم. برگشتم به اتاق و کمی بعد، مثل روزهای خانۀ پدری، از صدای بارشی که در گوش کولر می‌پیچید متوجه باران شدم. صدایت زدم! از باران گفتم؛ از این‌که چقدر همیشه هوای ابری را دوست داشته‌ام، این‌که پاییز هرگز مرا غمگین و بی حوصله نکرده است و عشق می‌کنم از پر زدن در آسمان خاکستری‌اش.

پرده را کنار زدم، پنجره را هم؛ از لای نرده‌ها، خنکای باران و پاییز به صورتم دست کشید. تو خواب بودی و پاییز تازه آغاز شده بود.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها