پی چیزی میگردم، پی گمشدهای شاید. یا خود»ی تباه شده در شباهت روزها. خود»ی که با او به خلوتی بیمثال مینشستم و چای مینوشیدیم و شعر میخواندیم. خود»ی رها از تعلقات و شلوغیها؛ خود»ی کتابخوان و صاحبذوق. خود»ی نوازنده و آوازخوان. اما نمیبینمش.
خوب میدانم که تسلیم مرگ نشده؛ صدای نفسهایش را میشنوم، شمردهشمرده با خسخسی بیحوصله و دهانی باز. نیمهجان و سر بر زانوی فراموشی سپرده. پنداری نوازشی میخواهد، یا نغمهای شیرین که از نو برویاند برگوبارهای خشکیدهاش را. میخواهم در آغوشش بگیرم و پیشانیاش را ببوسم. اما در دستهایم حجمی از ناتوانی»ست. و آیا چیزی جانفرساتر از خود»ی که در حال جان دادن و فرسودگیست، هست؟
درباره این سایت