پرسید: چشم به راهش کنار پنجره می‌نشینی تا وقتی از گرد راه رسید، بی‌معطلی در را به رویش باز کنی؟»

گفتم: گوش‌هایم را به صدای توقف ماشینش عادت داده‌ام. حتی با هر توقفی که شبیه به توقف ماشین اوست، دلم می‌ریزد. .»

گفت: سالها دم غروب منتظر می‌نشستم کنار پنجره تا وقتی می‌پیچد توی کوچه ببینمش. از همان لحظه که بیرون می‌رفت، دلم برایش تنگ می‌شد و لحظه‌شماری می‌کردم تا برگردد. .»


زن‌ها،

همیشه منتظراند؛ با چشم‌ها، با گوش‌ها.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها