جعبۀ مدادرنگی دوازده رنگم را که عکس جنگلی پر از درخت‌های قرمز رویش بود با خودم به مدرسه بردم. تمام زنگ نقاشی با مدادهای استدلرم عشق کردم و ساعت بعد، توی کیفم نداشتمش. می‌دانستم کی آن را برداشته، نمی‌خواستم بداند که می‌دانم، نمی‌خواستم پیش کسی چغلی‌اش را کنم؛ بغضی ساختگی کردم و بهش گفتم: من خیلی مدادرنگی‌هایم را دوست داشتم، خیلی طول کشید تا مامانم را راضی کنم که برایم بخردش» و او دلش برای من سوخت و شروع کرد بین جامیز و روی زمین دنبال جعبۀ مدادرنگی دوازده رنگم گشت؛ هربار که از زیر میز بالا می‌آمد، با خوشحالی می‌گفت: المیرااا! دوتایش پیدا شد!» و مدادهای قرمز و زرد، سبز و صورتی، قهوه‌ای و آبی از لای انگشت‌هایش روی دست‌های من لغزیدند تا بالاخره تمام مدادهای جعبۀ مدادرنگی‌ام در آن جنگل قرمز آرمیدند. حالا بعد از قریب به بیست سال از آن اتفاق گذشته و من با یاد آن گذشت و کودکیِ بزرگوارانه، عروس شدنش را تماشا می‌کنم.


مشخصات

آخرین جستجو ها