با خودم فکر می‌کنم که بخشیدن یعنی چه؟ این رأفت درونی از کجا ریشه می‌گیرد که می‌توان کسی با ظلم‌های پیوسته یا گسسته را بخشید و از فکر کردن به نامهربانی‌هایش رهایی پیدا کرد؟ بعد، شروع می‌کنم به ورق زدن آدم‌هایی که زخم‌های کهنه بر سینه‌ام کاشته‌اند و فکر می‌کنم به خودم که قطعِ به یقین خواسته و ناخواسته درد شده‌ام در جانِ دیگری.

راستی آن‌ها که می‌بخشند چقدر غریب و ناشناخته‌اند؛ همانان که حتی از خون عزیزکرده‌شان می‌گذرند. اما فراموش؟ بعید می‌دانم که بشود زهر زخم‌ها و بریدگی‌های روح را فراموش کرد. بعضی زخم‌ها تا همیشه می‌مانند و نمی‌شود از صفحۀ روح، آن‌ها را زدود. خراش نیستند که در قرابت با هوا محو شوند. مثل قصۀ میخ و دیوارند. عمیق اگر باشند، به همین راحتی نمی‌شود با خوشی‌های پس از آن، خلأِ نخواستنی‌شان را پر کرد. تکرار می‌شوند در ذهن. تیر می‌کشند در سینه. هر از گاه، قد برافراشته، ابراز وجود میکنند و این یعنی هنوز زنده‌اند و در جدال با گذشتن و بخشیدن!

در زندگی زخم‌هایی هست که. » درمان‌شان نبخشیدن است. تنها باید زمان داد که کمی سبک شوند و تسکین یابند؛ اما فراموش؟ بعید می‌دانم که بشود.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها