سَرو سَهی



هرگز نشنیده‌ایم که بعد از آن پیشامد، چه تغییری خواهیم کرد و از ما چه خواهد ماند؛ قد که می‌کشی، عده‌ای فریاد بر می‌آورند که تنهایی را برگزین و زندگی‌ات را نیز به تنهایی اداره کن تا نکند درگیر دیگری شوی و به دیگری دچار. گروهی اما گریبان می‌درند که بدی در تنهایی خفته است»* و باید با نیم دیگری جفت شوی تا بتوانی در مسیری سالم و صحیح ادامۀ حیات دهی و به تکامل برسی.

من اما در کشاکش و هیاهوی دستۀ دوم بودم و این‌گونه بود که با تو جفت شدم. اگر پیش از این تمام روزها بر مدار تنهایی و یکه‌تازی و خودخواهی و خودرأیی می‌گذشت، جفت شدنِ با تو به من این فرصت را داد که بدانم دیگر تنهایی و یکه‌تازی و خودخواهی و خودرأیی جواب نیست. دیگر آن‌چه پیش و بیش از هر چیز در اختیار من نخواهد بود، زمان است. دیگر نمی‌توانم هر وقت که دلم خواست تلویزیون را خاموش کنم و صدای موسیقی را تا هر شماره که خواستم بالا بکشم. دیگر نمی‌توانم از بار مسئولیت‌های زندگی شانه خالی کنم و هر زمان که دلم خواست به تخت خواب تکیه کنم و کتاب‌های جورواجور بخوانم. دیگر نمی‌توانم هر وقت که خواستم از خواب بیدار شوم و بعد، چای حاصل رنج پدر بازنشسته‌ام را بنوشم و روزم را بیاغازم. باید دیگر سحرخیزتر بشوم، هرروز به جای روتختیِ یک فرد، روتختیِ یک زوج را مرتب کنم، به جای نوشیدن یک لیوان چای سرپایی، برای یک زوج، صبحانه مهیا کنم، به جای غذاهایی که گاهی از فرط دیر سر سفره نشستن سرد می‌شد، برای یک زوج، آشپزی کنم و خوراک گرمی روی میز بچینم. باید از یک اتاق خواب کوچک، به خانه‌ای برای دو نفر اسباب‌کشی کنم. و در کنار همۀ این ها، هر روز بزرگ‌تر و عاقل‌تر و صبورتر بشوم تا یگانگی و عشق‌ورزی و نوعدوستی را یاد بگیرم، یعنی درست همان چیزهایی که پیش از این، تنهایی» به من نداده بود. ازدواج، از ما آدم دیگری نمی‌سازد، بلکه بخش‌هایی از شخصیت ما را به ما نشان می‌دهد، که پیش از این از وجودش خبر نداشتیم.


پ.ن: 

بشنوید!

*میرا، کریستوفر فرانک.


خیلی وقت است که می‌خواهم بنویسم؛ از کبوتری که در ایوان کوچک‌مان لانه کرده، از دخترانی که روزهاست من را خانوم فارسی صدا می‌کنند، از آشپزی و شعفی که وقت مخلوط کردن خوراکی‌ها با هم به من دست می‌دهد، از اتو کردن لباس‌های مردی که دوستش دارم، از تمام شدن کلاس‌های ارشد، از شعرهای تازه‌ای که می‌گویم، از رویاهایی که می‌بافم، از لحظه‌های دو نفره و درک شیرینیِ از خود گذشتگی‌های دو سویه، از دوستان جدیدی که پیدا کرده‌ام، از خانۀ دوست‌داشتنی‌مان با پلاک هشت، از گلدان‌هایی که هر از گاه از دستان من آب می‌نوشند، از دویدن‌ها و مهمانی رفتن‌ها و مهمان داری‌ها، از تجربه‌های تازه‌ای که به دست آورده‌ام، از آدم‌های تازه‌ای که دیده‌ام، از جاهای تازه‌ای که رفته‌ام. اما نمی‌نویسم!


می‌ایستم روبروی آینۀ چهارگوش و دانه‌دانه موهای سپیدم را می‌شمارم. از خودم می‌پرسم: موهایت از کی سپید شد گیسوبلندِموخرمایی؟ از کدام زمستان، برف‌ها بر نازکی موهایت نشستند و گردِ پیری را پذیرا شدند؟ راستی، چروک زیر چشم‌هایت رهاورد کدام خزان است؟ چه شد که جوانی‌ات را به سال‌های تا امروز بخشیدی و شبیه خیلِ آدمیان، تسلیم عددها و رقم‌ها شدی؟

فکرهای بی‌جا می‌کنم گاهی؛ بی آن‌که حواسم باشد که فکرهای بی‌جا و مکان، آدم را پژمرده می‌کنند.

به بزرگ شدنم فکر می‌کنم، به ساقه بلند کردنم، به شکفتن و جوانه‌زدن و گل دادنم، به اشتباهاتم، به بیراهه‌ها و پستی‌ها، به التماس‌ها و گریه‌هایی که گاه از سر شب تا صبحِ علی الطلوع دنباله داشت، به بیچارگی و بی‌رمق شدنم در کش و قوس روزها. و بعد به یاد می‌آورم قصۀ انتخاب‌ها و اختیارها و پیشانی‌نوشت آدمی را. راستی که چه دردی بر سر درد گذاشتیم. چه زهر کردیم کام همدیگر را با آن‌همه پاکوبی و اصرارهای خردسالانه! گاه روزگار، بر همان مداری می‌چرخد که در دایرۀ اختیار نیست. گویی کسی از بالادست به لبخند می‌گوید: پا پس بکش از این مردابِ خیالی. و بعد دستت را به دست‌های ابریشمی‌اش می‌آویزد و می‌کشاندت تا لایتناهیِ دریای آرامش. کافی‌ست جاری شوی و به شفقتِ دست‌هایش اعتماد کنی. بی‌اختیار باشی - با رویای اختیار -. آن‌وقت به اشاره‌ای از چهارستونِ تن رها می‌شوی و سر می‌گذاری به دامانِ آرامش؛ رهاتر از همیشه و هرروز، از فصل‌ها، از وصل‌ها.


آدم یک‌وقت به خودش می‌آید و می‌بیند همان‌طور که مشغول کتاب خواندن است یا دارد برگۀ شاگردهایش را صحیح می‌کند یا آن‌وقت که نشسته به برنامه‌ریزی کردنِ کارهای عقب مانده، دلش برای کسی تنگ است که تا همین چند ساعت پیش خانه با عطرش آمیخته بود و داشت با همان لیوان همیشگی چای می‌نوشید و نانِ گرم آغشته به مربای آلبالو در دهان می‌گذاشت. دلتنگیِ عمیقی که اگر امیدِ بازگشتن و باز دیدن و باز به آغوش کشیدنت نبود، بی‌شک به ذره‌ذره مردن و آهسته پژمردن می‌مانست. باید این حرف‌ها را همین لحظه به تو می‌گفتم؛ حالا که این همه می‌خواهمت.


راز آن صدا

نوجوانی، فصلی پر تلاطم در زندگی همۀ انسان‌هاست که اتفاقات خاص خودش را دارد. گریز از کودکی به جوانی و آغاز انتظارات خانواده از فرزند و همچنین انتظارات فرزند از خانواده. این مسیر چند ساله، گاهی با شیطنت‌هایی از جانب نوجوان‌ها روبروست و آن‌ها که سعی دارند بزرگ شدنشان را به رخ اطرافیان بکشند، گاه ممکن است خواسته یا ناخواسته رفتاری از خود بروز دهند که عواقبی دور از انتظار در پی دارد. مثل کنجکاوی نوجوانی در خانۀ پیرمرد همسایه و دور از چشم او دست زدن به ضبط صوتی قدیمی که نوار ارزشمندی در آن است. آن هم درست در زمانی که پیرمرد به بهانۀ سفر کلید خانه‌اش را به فرزندان همسایه سپرده تا گلدان‌هایش تشنه نمانند.

راز آن صدا»، داستان همین کنجکاویِ نوجوانانه است که ناخواسته دردسری می‌آفریند و در طول داستان، سه نوجوان را با خود درگیر می‌کند. آن‌ها می‌کوشند که این دردسر بزرگ را از میان بردارند، اما در کمال استقلال و بدون دخالت بزرگترها، برای حل و فصل آن دست به کار می‌شوند.

داستان درست در همین روزگار تکنولوژی و مترو و تلفن همراه اتفاق می‌افتد و مخاطب احساس نمی‌کند که با فضایی بیگانه و قدیمی روبروست. سهراب»، شخصیت اصلی داستان است و جمع شدن نوار کاست در ضبط صوت، منجر به این می‌شود که او این وسیلۀ عتیقه اما ارزشمند را به یک تعمیرکار بسپارد، اما دست بر قضا، به مغازۀ تعمیراتی می‌زند و سهراب از ترس آبرویش، تمام تلاشش را برای پیدا کردن ضبط صوت می‌کند. در این میان، نسیم» و نیما» که خواهر و برادرند و دوست سهراب هم هستند نیز با او همراه می‌شوند تا هر سه مثل سه تفنگدار، قهرمانانه و جسورانه، ضبط صوت را پیدا کنند و به پیرمرد برسانند. آن هم درست در شرایطی که پیرمرد به خانه بازگشته و از ناپدید شدن ضبط صوت غمگین و دل‌شکسته است.

ادامه مطلب


شاید به غیر از نوجوان‌ها، کمتر آدمی پیدا بشود که از بالا رفتن شمار سال‌های زندگی‌اش خوشحال باشد. بزرگ شدن، آدم را به وحشت می‌اندازد. لااقل دربارۀ خودم می‌توانم بگویم که هر سالی که از عمرم می‌گذرد، عذاب وجدان کاری نکردن و ایستایی، حالم را خراب می‌کند. با این حال ناشکری نباید کرد. هر سال آرزوهایم را می‌شمارم و به روز تولدم که می‌رسم می‌بینم چند آرزوی کهنه هنوز روی دست‌هایم باد کرده‌اند و محقق نشده‌اند.

نمی‌دانم چرا این عددها، این‌قدر آدم را مضطرب و دلواپس می‌کنند. چرا باید ترس گذر از سی سالگی و چهل سالگی و پنجاه سالگی، این همه آدم را آزار بدهد؟ مگر نه این است که سن تنها یک عدد است و گاهی آدم در بیست سالگی هم می‌تواند پیر و شکسته شود؟ مگر آن شصت ساله‌هایی که دلی جوان و روحی امیدوار دارند در دنیای ما نیستند؟

گاهی شاید این دیگران‌اند که آدم را مجاب می‌کنند که باید در چارچوب این عددها زندگی کند. مثل موضعی که رؤسای شرکت‌ها در زمان استخدام، در برابر آن‌هایی که عدد سی را رد کرده‌اند می‌گیرند، یا مردمان جامعه‌ای که هنوز و با گذشت سال‌ها، دخترها را از سی ساله شدن و روزهای ثمر دادن و شکوفایی‌شان می‌ترسانند.

درست است که آدم تنها و تنها یک‌بار در زندگی بیست ساله می‌شود؛ اما می‌تواند تا همیشه بیست ساله بماند و با روح بیست‌ساله‌اش ذره‌ذره به اوج برود و بزرگ شود. می‌تواند هرسال در لحظۀ تولدش، به‌جای غصه خوردن از کهنسال شدن، به آرزوهایی فکر کند که تسلیم این عددها نمی‌شوند و هیچ‌وقت برای تحقق‌شان دیر نیست.

در دنیای درخت‌ها، هر که بیشتر در برابر بادها و طوفان‌ها مقاومت کند، ریشه‌هایش بیشتر با خاک رفیق می‌شوند و می‌تواند به مرور میوه‌های بالغ‌تر و بیشتری بر شاخه‌هایش بیاویزد.


پ.ن:

1. حالا و در آغاز بیست و هفت سالگی، خوشحالم که برخلاف بسیاری، به چیزی جز این باور ندارم.

2. من متولد شانزدهم آبان هستم.


باران - که در لطافت طبعش خلاف نیست تمام دیشب باریده بود و من، در خواب ژرفی به سر می‌بردم که پس از آن مهمانی دوستانه اتفاق افتاد.

دقایقی پیش از آن‌که عقربۀ کوچک ساعت دیواری روی عدد هشت بایستد و به خواب آرام من چشم بدوزد، از بوی خاکِ نم‌کشیده دانستم که شیرینی محفل دوستانۀ دیروز با رفیق گرمابه و گلستانم، به گوش آسمان‌ها هم رسیده و ماحصل آن مراودۀ ابرها بوده با یکدیگر.

تو بهتر از همه حال این روزهایم را می‌دانی مهربان؛ تویی که لحظه‌های با من را زیسته‌ای و خوب می‌دانی وقتی برایت از برآورده شدن آرزو» حرف می‌زنم، از چه حرف می‌زنم؛ هرروز دقیقه‌ها نگاهم را از دنیا می‌گیرم، به خاطره‌هایم چشم می‌دوزم، و صدای آرام و دست‌های کشیدۀ معلم فارسیِ راهنمایی‌ام را به خاطر می‌آورم و بعد، با خودم خیال می‌کنم این‌بار که به مدرسه رفتم، کدام کلمات را در گوش دخترهایم بگویم، ذهن‌شان را با نام کدام شاعر آشنا کنم و به کدام قصه در کدام مثنوی بپردازم که ذوق‌شان از معصومیتِ چشم‌هاشان بیرون بریزد و هر بار با شوری مضاعف برای زنگ فارسی و دیدار من مهیا شوند.

تو بهتر از همه می‌دانی که با چه حال دلخواهی روزهای معلم بودن را به مشام می‌کشم. این پاییز، پاییز خوشی‌ست وقتی در دل آرزوی سال‌های تا امروزم پرسه می‌زنم؛ پیش از آن‌که این آرزو»، مثل هزاران آرزوی دیگر، از دهانم بیفتد، بیات شود و شوق به وقوع پیوستنش در وجودم بخشکد و تبدیل شود به یکی از اتفاقات معمول زندگی .


صبح، چشم‌هایم را زیر سقف خانه‌ای باز کردم که ابر باران‌خیز بر آن سایه انداخته بود. تو خواب بودی و من در خیال باران بودم و فکر می‌کردم که کاش می‌شد آسمان ابریِ بالاسر ببارد و بشورد بی‌قراری روزها را. کتری را که گذاشتم روی گاز، حواسم پرتِ خیسی کوچه‌مان شد. گویی باران از نیمه‌های شب باریده بود؛ بی که هیچ‌کداممان متوجه آن باشیم. برگشتم به اتاق و کمی بعد، مثل روزهای خانۀ پدری، از صدای بارشی که در گوش کولر می‌پیچید متوجه باران شدم. صدایت زدم! از باران گفتم؛ از این‌که چقدر همیشه هوای ابری را دوست داشته‌ام، این‌که پاییز هرگز مرا غمگین و بی حوصله نکرده است و عشق می‌کنم از پر زدن در آسمان خاکستری‌اش.

پرده را کنار زدم، پنجره را هم؛ از لای نرده‌ها، خنکای باران و پاییز به صورتم دست کشید. تو خواب بودی و پاییز تازه آغاز شده بود.


شاید اگر در دهۀ پیش، برخی، بودجۀ قابل توجهی به نویسندگان سفارشی‌نویس اختصاص نمی‌دادند و می‌گذاشتند تولید آثار دفاع مقدس سیر طبیعی خودش را طی کند، و خوانندگان را در اکثریت قابل توجه این آثار با داستانی کلیشه‌ای مواجه نمی‌کردند، این روزها آثار واقعی‌تری از حقیقت هشت سال دفاع مقدس در دست بود که صرفاً حول تکریم رزمندگان و شهدا و جلوه‌های معنوی شخصیت ایشان نمی‌گذشت و در کنار تقدیس این بزرگواران، از زوایای تازه‌تری به ذات جنگ و روزهای تلخ دهۀ شصت می‌پرداخت. هرچند این حجم عظیم از تولید آثار جنگ که اغلب به سفارش حوزۀ هنری، سازمان حفظ نشر آثار دفاع مقدس و سازمان تبلیغات اسلامی منتشر شده و می‌شوند به‌زعم خود کار بدی به نظر نمی‌رسد، اما این اندازه وقت و انرژی نویسندگان، می‌توانست به نحو صحیح‌تری صرف شود تا امروز رغبت بیشتری برای مطالعۀ این آثار، خصوصاً از سوی جوانانی که پس از پایان دفاع مقدس متولد شده‌اند، شاهد باشیم.

دفاع مقدس تنها شوخی‌های برخی آثار سینماییِ داخلی نیست، دفاع مقدس در دل خود صحنۀ رویارویی مسلمانی که پدر و مادر یا همسر و کودکی خردسال داشت، با برادری که درست مثل او مسلمان و حتما صاحب پدر و مادر یا همسر و کودکی خردسال بود هم هست، که ذات سیاه جنگ، از آن برادرِ عراقی برای ما دشمنی ساخت که جز مرگِ او را از خدا نمی‌خواستیم. به هیچ عنوان منکر الوهیت و معنویت شهدا و رزمندگان در روزهای جنگ نباید شد که به‌قول حضرت امام(ره)، جبهه، دانشگاه است و چه رستگاری‌ها، که در آن سال‌های خون و دفاع، نصیب شهیدان نشد، اما اگر نیک نظر کنیم تعداد آثار خوب دفاع مقدس در تمام این سال‌ها انگشت‌شمارند که البته آن آثار هم اغلب در گروه داستان‌های غیر سفارشی قرار دارند و بیشتر برآمده از ذوق نویسندگانی هستند که تحقیق و مطالعۀ خوبی در این حوزه داشته‌اند.

در ادبیات جنگ جهان اما، به آثار خوب بسیاری بر می‌خوریم که از بین آن‌ها می‌توان به خانوادۀ تیبو اشاره کرد و با مطالعۀ این کتاب‌ها به‌خوبی می‌توان دریافت که آن‌چه باعث شکوفایی ادبیات جنگ یا ضد جنگ در خارج از ایران شده، بیان حقایق بدون سانسور، خودداری از گزیده‌گویی یا دوری از معصوم‌پنداریِ اشخاص است. چنان‌چه در غالب آثار مربوط به جنگ تحمیلی، ما بیش از شناخت موقعیت‌ها و حوادث جنگ، با انسانی مواجه می‌شویم که از هر گناهی بری‌ست و این تعریف از انسان رزمنده، می‌تواند فاصلۀ انسانِ خطاکار امروز را با مفاهیمی مثل جهاد و شهادت بیشتر کند، در حالی که در صحرای کربلا هم، حر بن ریاحی از سوی خداوند فرصتی دوباره یافت و پایانی خوش نصیب او شد. انسان مقدسی که در خیل وسیع آثار دفاع مقدس از او صحبت می‌شود، از طبیعت انسان امروز، فرسنگ‌ها فاصله دارد. به‌علاوه صدور اندیشه‌های دینی و ملی، با ادبیاتی که صرفا به‌دنبال معرفی اشخاص است و از آن‌ها انسان‌هایی عاری از گناه و بی‌نقص می‌سازد، ممکن نیست. بیشترِ نویسندگان امروز ایرانی اما یا فرصت مطالعۀ آثار برتر جهان و درس گرفتن از ادبیات جنگ را نمی‌یابند، یا توان مالی لازم جهت صرف وقت و انرژی برای خواندن ادبیات جنگ جهان را پیدا نمی‌کنند.

ادامه مطلب


همین بعدازظهر داغ تابستانی که آمدم نمرۀ متون نظم و نثر عربی‌ام را چک کنم و بعد از روزها به یکی دو سایت سر بزنم، ناخودآگاه دستم رفت روی نرم‌افزار ورد و دلم خواست برایت چیزی بنویسم. خیلی وقت است دست به قلم نبرده‌ام و حس می‌کنم چقدر با جهان نوشتن و حرف زدن‌های گاه و بیگاه در این دفتر، غریبه شده‌ام. اصلا نمی‌دانم از کجا و از چه باید بنویسم. فقط می‌دانم که حسی درونم در غلیان است که من را تا این کلمات و جملات کشانده که از تو بگویم و بنویسم؛ تویی که ماه‌هاست، بی‌وقفه، زندگی‌ات می‌کنم و تمام حواس من را به خودت جمع کرده‌ای. شاید در شلوغی این روزها و سر و صداهای ی و گرانی و دویدن‌های متمادی، حتی فرصت نکنی که این کلمات را بخوانی تا دم غروب که به خانه آمدی درباره‌اش با هم حرف بزنیم و یادی کنیم از خاطرات کهنه و روزهای گذشته. اما این ضرورت است؛ انگار کن که واجب شرعی‌ست که از تو و برای تو بنویسم! به خاطر زندگی‌مان، به خاطر تاریخی که برای زندگی‌مان ساخته‌ایم و می‌سازیم، به خاطر دوست داشتن.

می‌بینی؟ برای تو خیلی سخت از واژۀ عشق» استفاده می‌کنم. چون آن‌چه درون من است، حجم بزرگی از دوست داشتن عاقلانه است تا عشق ورزیدنی مذبوحانه. لااقل فکر می‌کنم آن‌چه تا دیروز از عشق در ذهن داشتم، آن چیزی نیست که مایۀ آرامش و زیستنی درست و اخلاقی‌ست. عشق در نگاه همگان، یک هیجان روحی یا شاید شیداییِ بی‌نهایت است. آن‌چه در قلب آدم‌های دور افتاده و جدا مانده و فراق چشیده وجود دارد، عشق نیست. من فکر می‌کنم که عشق، شادی و خواستن و نگه داشتنِ توأمان است! برای همین است که هیچ دلم نمی‌خواهد این دوست داشتن قشنگ را با آن کلمۀ سر در گم مخلوط کنم. برای امروز تا همین‌جا کافی‌ست. وقت آن است که لباس‌ها را از بند رخت جمع کنم. و این یعنی زندگی.


از صبح می‌خواستم آن نوشته‌ای را که چند سال پیش برایش نوشته بودم بار دیگر انتشار دهم. حتی از ذهنم گذشت که به همین جمله اکتفا کنم که: آدم وقتی می‌رود خانۀ بخت تازه می‌فهمد که مادر داشتن یعنی چه!» اما قبل از تمام این‌ها دلم خواست به گالری گوشی سری بزنم و روی پوشۀ عکس‌هایی که تکنولوژی با نام مامان» برایم مرتب کرده کلیک کنم تا بعد از مرور کردن آن‌ها چیز تازه‌ای بنویسم. همان کار را هم کردم و آن‌وقت بود که بغض چنگ انداخت به گلویم و با چشم‌های خیس به عکس‌هایی زل زدم که او با بغض یا شادی در همه‌شان حضور داشت اما پیش از این دقتی روی هیچ‌کدامشان نداشتم!

گمان می‌کنم که معمول است در تمام عکس‌های دسته‌جمعی تنها به خودمان نگاه کنیم؛ لابد همین قاعده هم در زندگی روزمرۀ خیلی‌هامان وجود دارد که تنها خودمان را ببینیم؛ وقت فکر کردن، وقت دعا، وقت سفر و تحصیل و زندگی و شادی. اما تنها مادر است که از این قاعده‌ها سر در نمی‌آورد. او تو را بدون توجه به مدرک تحصیلی و رتبۀ اجتماعی‌ات دوست دارد؛ نه این‌که موفقیت‌هایت برایش اهمیتی نداشته باشد؛ البته که دارد! هرچه تا امروز شده‌ای از صدقه‌سر دعاهای اوست. اما جنس خواستنش با همۀ آدم‌های دنیا متفاوت است. آن‌قدری که برای خوشبخت شدنت تمام وجودش را می‌گذارد تا نکند تصمیم اشتباهی بگیری و بیراهه بروی، هرچند گاهی هم دلواپسی‌های مدامش دلیل اشک‌های بی‌شمارت می‌شود.

نقل این حرف‌ها نیست!

از وقتی که هر صبح با صدای او بیدار نمی‌شوم، هرروز در چشم‌های شیشه‌ای‌اش زل نمی‌زنم، هر ظهر نمی‌بینمش که سر سجاده نشسته و دارد تسبیحات حضرت زهرا (س) می‌گوید، هر شب صدایم نمی‌زند برای شام یا شب‌بخیرهای قبل از خوابش را نمی‌شنوم، از وقتی که از دلداری دادنش در وقت‌هایی که دلم از دنیا و آدم‌هایش می‌گیرد محرومم (که همیشه تنها و تنها او بود که جنس غصه‌هایم را می‌فهمید.)، کنج تنهایی‌هایم می‌زنم زیر گریه و دلم تنگ می‌شود برای تمام سال‌هایی که مادرانه کنارم بود و نمی‌فهمیدمش.

آدم وقتی می‌رود خانۀ بخت تازه می‌فهمد که مادر داشتن یعنی چه!


حکایتِ همان مصراع مشهورِ محمدعلی بهمنی‌ست که می‌گوید: گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود.» و گویی از این دلتنگی‌های هرازگاه گریزی نیست. پاری‌وقت‌ها آن‌قدر برای روزهای خلوت و تنهایی‌ام دلتنگی می‌کنم که ناشکیبا و ناامید در لاک اندوه فرو می‌روم و از هیچ کاری نکردن و رکودی که به جانم افتاده، بیزار می‌شوم. بعد به یاد می‌آورم آن‌وقت‌ها را که خیز برمی‌داشتم روی تخت خواب کوچکم و صفحۀ چندین و چندم از کتاب تازه‌ای که شروع کرده بودم را باز می‌کردم و رو می‌آوردم به خواندن؛ بعد دلم آب می‌شود و دلتنگی می‌کنم برای روزهایی که در رویاهای تلخ و شیرین و خیال‌انگیزم فرو می‌رفتم، در پوست یکی از دختران رمان‌ها و قصه‌ها می‌گنجیدم و تا پایان قصه، او می‌شدم به تمامی.

درست مثل همان وقت‌‌ها که می‌نشستم به تماشای یک فیلم یا تئاتر، و مغروق و به‌ناگاه، تمامم را بین سکانس‌ها و پرده‌ها جا می‌گذاشتم و دل می‌دادم به نقش. درست مثل همان وقت‌ها که رخوت با پوست و استخوانم نیامیخته بود و بی بهانه از خانه می‌زدم بیرون و با رفیق یا بی رفیق سر می‌کشیدم به دل موزه‌ها و خیابان‌ها و پارک‌ها و کافه‌های شهر.

آه که نمی‌دانم خودم را کجای این زندگی جا گذاشته‌ام و از چه روزی دل‌خوشی‌هایم را فراموش کرده‌ام. تنها چیزی که می‌دانم و با تمام وجود برایش دلتنگی می‌کنم و پا بر زمین می‌کوبم، خودم» است. کجا گمت کردم عزیز کوچکم؟


پ.ن: عنوان از حزین لاهیجی.


با خودم فکر می‌کنم که بخشیدن یعنی چه؟ این رأفت درونی از کجا ریشه می‌گیرد که می‌توان کسی با ظلم‌های پیوسته یا گسسته را بخشید و از فکر کردن به نامهربانی‌هایش رهایی پیدا کرد؟ بعد، شروع می‌کنم به ورق زدن آدم‌هایی که زخم‌های کهنه بر سینه‌ام کاشته‌اند و فکر می‌کنم به خودم که قطعِ به یقین خواسته و ناخواسته درد شده‌ام در جانِ دیگری.

راستی آن‌ها که می‌بخشند چقدر غریب و ناشناخته‌اند؛ همانان که حتی از خون عزیزکرده‌شان می‌گذرند. اما فراموش؟ بعید می‌دانم که بشود زهر زخم‌ها و بریدگی‌های روح را فراموش کرد. بعضی زخم‌ها تا همیشه می‌مانند و نمی‌شود از صفحۀ روح، آن‌ها را زدود. خراش نیستند که در قرابت با هوا محو شوند. مثل قصۀ میخ و دیوارند. عمیق اگر باشند، به همین راحتی نمی‌شود با خوشی‌های پس از آن، خلأِ نخواستنی‌شان را پر کرد. تکرار می‌شوند در ذهن. تیر می‌کشند در سینه. هر از گاه، قد برافراشته، ابراز وجود میکنند و این یعنی هنوز زنده‌اند و در جدال با گذشتن و بخشیدن!

در زندگی زخم‌هایی هست که. » درمان‌شان نبخشیدن است. تنها باید زمان داد که کمی سبک شوند و تسکین یابند؛ اما فراموش؟ بعید می‌دانم که بشود.


پرسید: چشم به راهش کنار پنجره می‌نشینی تا وقتی از گرد راه رسید، بی‌معطلی در را به رویش باز کنی؟»

گفتم: گوش‌هایم را به صدای توقف ماشینش عادت داده‌ام. حتی با هر توقفی که شبیه به توقف ماشین اوست، دلم می‌ریزد. .»

گفت: سالها دم غروب منتظر می‌نشستم کنار پنجره تا وقتی می‌پیچد توی کوچه ببینمش. از همان لحظه که بیرون می‌رفت، دلم برایش تنگ می‌شد و لحظه‌شماری می‌کردم تا برگردد. .»


زن‌ها،

همیشه منتظراند؛ با چشم‌ها، با گوش‌ها.


من هم از دیدن تعارض بین باورها و عمل‌ها متعجب می‌شوم؛ من هم وقتی می‌بینم کسی نمازش را اول وقت و شمرده‌شمرده می‌خواند، اما حواسش به حساب و کتاب مالی‌اش نیست تعجب می‌کنم. من هم وقتی کسی چادر سرش می‌کند، حتی از او بابت آن‌که موهایم ناخواسته از روسری می‌زند بیرون تذکر می‌شنوم و بعد می‌بینم که تخریب دیگران و نان‌بری از عادات اوست، مبهوت می‌مانم. من هم از دیدن زنی که سال‌های سال طلبه بوده اما در رکوع و سجودش اشکال است و با مردها آن‌طور که نباید مراوده دارد، شوکه می‌شوم. من هم از اینکه می‌بینم طوری رو می‌گیرد که زیبایی لب‌هایش مردی غریبه را به گناه نیندازد، اما از پشت همان محدودۀ پوشیده، زخم می‌زند و دل می‌شکند و می‌آزارد، آزار می‌بینم. من هم از این‌که آیات و احادیث و روایات عرضه می‌کند اما دانسته یا ندانسته حق و وقت مردم را ندید می‌گیرد، می‌شکنم. من هم در شعلۀ چشم‌های مهاجم بعضی از مردانِ ریش‌دارِ تسبیح به دست، می‌سوزم و می‌سازم. و می‌خواهم تا همیشه گناهکار بمانم!

ای کاش بیایی و ریشه‌هاشان را بخشکانی. کاش در همان حبابی که ساخته‌اند متلاشی‌شان کنی. کاش بمیرانی.


یکی از چیزهایی که همیشه تا پای جان برایش ایستادگی کرده‌ام، وفای به عهد است. در مقابل چه دیده‌ام؟ بدعهدی. نمی‌دانم این ویژگی ناپسند اخلاقی از چه زمانی بین ما آدم‌ها معمول شد، اما اتفاق تلخ و آزاردهنده‌ای‌ست؛ این که من به کسی بگویم که روی من برای فلان کار حساب کن و کار را برای خودم کنم و لطف انجامش را از دیگری سلب، و بعد هیچ به روی خودم نیاورم که مسوولیت کار مورد نظر را پذیرفته‌ام، به نوعی خیانت به اعتماد صاحب کار یا پروژه، و خیانت به دیگرانی‌ست که می‌توانستند به جای من آن کار را برعهده بگیرند. مثلاً سردبیری، موعد تحویل گزارش را به دروغ یک هفته زودتر اعلام می‌کند؛ چرا؟ چون نگرانِ بدقولی نویسنده است و احتمالاً پیش از این، از همین ناحیه، بدقولی و بدعهدی دیده است. این موضوع به پروژه‌ها و فعالیت‌های سایر مشاغل هم قابل تعمیم است. ما همدیگر را به خاطر کاهلی یا هر بهانۀ دیگری به آدم‌های دیگر بی‌اعتماد می‌کنیم. حتی موجب می‌شویم دیگران به خاطر بدعهدی و خلف وعدۀ ما، نوعی بدبینی و بی‌اعتمادی نسبت به دیگران پیدا کنند. صد البته که من نیز به تمامی از این بی‌قاعدگی مستثنا نیستم؛ اما از آنجا که هیچ دردی، بی‌درمان نیست، از وجود طبیب و حبیبِ خداوند می‌خواهم که خودش روح و قلب و اخلاق ما را ترمیم کند. باشد که آدم‌های وفادارتری باشیم.


پ.ن: بپرهیز از خلف وعده که آن موجب نفرت خدا و مردم از تو مى‌شود. (نهج البلاغه - نامه ۵۳)


لبریزم از حرف‌های نزده؛ سکوت‌های همیشه، وقت مواجهه با چیزها. گاهی خیال می‌کنم از میان این حجم از فکرهای روزانه و اتفاق‌ها، چقدر حرف است برای گفتن و نوشتن. اما انگار دیگر سکوت از همه‌چیز گویاتر است؛ آن هم با وجود آن‌که سال‌ها با نوشتن و از راه کلمات به ذات زندگی دست یافته‌ام و باورها و حقایق زندگی‌ام را تنها به شیوۀ کلمه، طبقه‌بندی کرده‌ام. این سکوت دنباله‌دار خیلی چیزها را از من ربوده و به دوستی‌هایم هم رنگ بی‌رنگی زده. گاهی به یاد می‌آورم نخستین دوستانی را که از سال‌های نخستین جوانی تا امروز همیشه گوشه‌ای از زندگی من بودند؛ دلتنگشان می‌شوم و فکر می‌کنم یعنی این روزها کجا هستند و مشغول چه کارهایی؟ فکر می‌کنم آن‌ها که هر کجا سر می‌کشیدم دنبالم می‌کردند و ردی یا نشانی از خودشان می‌گذاشتند تا بدانم هستند و با روزهایم همراه و در لحظه‌هایم حاضرند، امروز گرم کدام زندگی یا روزگارند؟

از سفر که بر می‌گشتم، تمام راه، سر به شیشه چسبانیده و دلتنگ بودم. به خاطر رفاقت و صمیمیتی که روزی برای یک مظلومیت و سکوت نابجا از دست دادم و تاوان من جدایی از کسی بود که در آن سال‌ها، خویش من بود و رفیق روزها. حالا این از دست دادنِ چندساله، من را در پیشگاه خودم شرمسار و سرافکنده کرده است. سکوت و سربه‌زیریِ نابجا، آدم‌های خوب زیادی را از من گرفت و کاشکی که من راه برگشتن و درود دوباره را بلد می‌شدم.


بزرگترین نگرانی من در واپسین سال‌های دهۀ سوم زندگی‌ام، پیشرفت علم و تکنولوژی‌ست! درست است که این همه اختراع و برنامه‌نویسی و اکتشاف و صنعت و چه و چه، جهان به‌روز و تر و تازه‌ای را به ما ارزانی داشته که در آن رنگ دیگری به فعالیت‌ها و مهارت‌ها و ذوق‌هایمان بزنیم و توانایی‌هامان را پرورش و توسعه دهیم، اما آیا به راستی این جهان عظیم و نامحدود، تا کِی پذیرای حضور ماست؟

به پدر و مادرهایتان نگاه کنید! به وقت‌هایی که به سوال کوچک یا ساده‌ای دربارۀ تلفن همراه، تلگرام، اینستاگرام و تماس‌هایشان بر می‌خورند. فکر می‌کنید آیندۀ ما، در هجوم انواع اطلاعات و تکنولوژی و روابط، چه شکلی خواهد بود؟ چقدر سوار بر اطلاعات خواهیم بود و سواد استفاده از امکاناتی که دنیای فردا در اختیارمان می‌گذارد را خواهیم داشت؟

این نگرانیِ بزرگ، من را از آینده می‌ترساند. آن‌قدر که انواع جنگ‌های روانی و شدت اخبارهای داغِ راست یا دروغ رسانه‌ها برایم به بازی بی نتیجه‌ای تبدیل شده که برنده‌اش ما نیستم. حاصلش تنها پرت کردنِ حواس از دیگر وجوه زندگی مثل علمی‌تر شدن و با سوادتر شدن است.

فکر می‌کنید برای داشتنِ آینده‌ای بهتر و موثرتر چه باید کرد؟

راستی، بزرگترین نگرانی شما چیست؟


پی چیزی می‌گردم، پی گمشده‌ای شاید. یا خود»ی تباه شده در شباهت روزها. خود»ی که با او به خلوتی بی‌مثال می‌نشستم و چای می‌نوشیدیم و شعر می‌خواندیم. خود»ی رها از تعلقات و شلوغی‌ها؛ خود»ی کتاب‌خوان و صاحب‌ذوق. خود»ی نوازنده و آوازخوان. اما نمی‌بینمش.

خوب می‌دانم که تسلیم مرگ نشده؛ صدای نفس‌هایش را می‌شنوم، شمرده‌شمرده با خس‌خسی بی‌حوصله و دهانی باز. نیمه‌جان و سر بر زانوی فراموشی سپرده. پنداری نوازشی می‌خواهد، یا نغمه‌ای شیرین که از نو برویاند برگ‌وبار‌های خشکیده‌اش را. می‌خواهم در آغوشش بگیرم و پیشانی‌اش را ببوسم. اما در دست‌هایم حجمی از ناتوانی‌»ست. و آیا چیزی جان‌فرساتر از خود»ی که در حال جان دادن و فرسودگی‌ست، هست؟


من شیفتۀ پیاز پوست کندنم؛ خرد کردن سیر و سبزی قلیه، پاک کردن برنج و اندازه گرفتن یک بند انگشت آب روی آن، شکستن رشته‌های آش روی حبوباتی که لابلای سبزی‌ها غل می‌زنند، چنگ زدن گوشت چرخ‌کرده یا هم زدنش در ماهی‌تابه با ادویه‌های رنگارنگ، رنده کردن سیب‌زمینی برای درست کردن کتلت، ورز دادن و وردنۀ خمیرها یا حتی اشک‌هایی که برای هربار رنده کردن پیازها می‌ریزم.

پیازداغ و سیرداغ آماده را دوست ندارم، نمی‌گذارند بوی سرخ شدن‌شان را استشمام کنم. این همه‌کاره‌ها هم وقت خرد کردن سبزی عطرش را می‌ند و لذت درست کردن کوکو و سبزی‌پلو را از آدم می‌گیرند.

دست‌ها اما معجزه‌گرند؛ می‌آمیزند و ثمر می‌دهند، با حوصله و صبر. باید صبور باشی تا بتوانی قیمه‌ای جاافتاده بار بگذاری که عطرش تمام خانه را پر کند. آشپزی، کلاسی برای صبرآموزی‌ست.

دنیای فست‌فودی امروز اما، حوصلۀ آمیختن و آموختن را از ما گرفته. نمی‌گذارد تجربه کنیم، لذت خلق کردن را بچشیم و دست‌هایمان را به‌شایستگی به کار بیندازیم. نمی‌گذارد قدرت شگفت‌انگیز دست‌هامان را بشناسیم؛ به راستی که سرانگشتان ما به پروردن و آفریدن محتاج‌اند.

و بی‌حوصلگی، محصول زندگی کنسروی‌ست.


فراموشش کردم؛ آخرین‌بار ایستاده بود زیر نور یکی‌درمیانِ خورشید که از پنجره به اتاق کار می‌تابید؛ حتی امید معصومانه‌اش را می‌شد در برگ‌های رو به آسمانش تماشا کرد.

روزی سفرش به مهمان‌خانه گوشۀ ایوان آغاز شد تا بی‌پرده و پنجره، نور بنوشد و قد بکشد؛ از دیده دور شدن همان و فراموشی همان.

حتی یادم رفت که من روزی صاحب گلی بودم که هدیۀ مادرم بود.

امروز که به خشک شدن و جان‌سپردنش چشم دوخته بودم، جدای از داستان دوری و فراموشی، فکر کردم که اگر بعد از او گلی در این گلدان بکارم، خاک‌های زخمی آن چه سرودی را در گوش او نجوا خواهند کرد؟

آه! نازنین خشکیدۀ من.


نمی‌توانم با بعضی از بانوان رابطه بگیرم؛ شاید از سرسختی و منعطف نبودن باشد، ولی به راستی چگونه می‌شود با آن‌ها که دغدغه‌های ساده و پیش پا افتاده دارند و موضوع بحث‌هاشان چیزهای دم دستی و معمولی‌ست یا نشسته‌اند به قضاوت و غیبت کردن پشت این و آن، حرف مشترکی داشت؟ باشد! به زندگی و چیزهای ساده و کوچکش دل‌خوش‌اند یا از حسادت و ناتوانی در انجام ساده‌ترین امور رنج می‌برند، قبول. اما درگیر رفتار و کارها و زندگی دیگران بودن، تا کی؟


من آدم مکالمات طولانی تلفنی نیستم؛ یک نوشته و نامۀ بلند و طولانی را به ده دقیقه مکالمۀ معمولی دربارۀ چه خبر؟» و چه کار می‌کنی؟» و امثال این‌ها ترجیح می‌دهم.

حرف زدن بی‌وقفه هم برایم آزاردهنده است. شنیدن دو صدا با همدیگر به همم می‌ریزد؛ مثل صدای تلویزیون و موسیقی، یا صدای شیر آب و رادیو.

اما،

تو استثنائی!

با من حرف بزن عزیزم؛ بی‌وقفه، طولانی، در میان تمام صداها. می‌خواهم صدای تو زمینۀ تمام صداهای دنیا باشد، من شیفتۀ شنیدن کلمات توام، شیفتۀ توام.


بابا هرروز برایم عکس می‌فرستد از هنرهایش؛ یک روز مربای گیلاس، یک روز سرکه سیب، یک روز درست کردن آلو خشک، یک روز رب سیب، یک روز درست کردن کشک، یک روز رب گوجه‌فرنگی، یک روز شربت آلبالو، و زیرش می‌نویسد: محصول پدر». می‌دانم این عکس‌ها را با چه ذوق و شوقی برای همۀ خانواده ارسال می‌کند.

بابا تمام تابستان‌های کودکی‌اش را در روستا نفس کشیده و آن خوی ساختن و پرداختن، کاشتن و برداشتن، و تولید و تکثیر کردن را از روستا آموخته است. دوست دارد با دست‌های خودش گیلاس و هلو و سیب و گوجه‌سبز و آلبالوهایش را بچیند. هفته‌ای چندروز می‌رود برای آبیاری درخت‌هاش و حواسش به کود و سم و جمع کردن علف‌های هرز یا جمع کردن برگ‌های کهنۀ توی باغ و باغچه هست. دست‌هایش، شبیه پدرهای کارمند و پشت میز نشین نیست و می‌توانم رگ‌های برآمدۀ روی دست و ساق‌هایش را بشمارم.

سال‌های بی‌شمار نان بازویش را خورد و آهن و پارچه و ابر و چسب و منگنه را به هم پیوند زد و بعد، به اصالت کودکی‌اش برگشت. مثل پدرش نجار نشد، مثل برادرش کشاورزی نکرد، اما به زیستن با طبیعت لبیک گفت و از شهر برید.

دوستش دارم؛ به‌خاطر تمام اصالتی که تا امروز در وجودش حفظ کرده، به‌خاطر تمام زحماتی که برای خانواده‌اش کشیده و می‌کشد، به‌خاطر تمام بار مردانگی که به‌تنهایی روی شانه‌هایش دارد و آدم را دل‌گرم و دل‌تنگ می‌کند.

بابای سختی کشیدۀ من، با آن صداقت بی‌نظیر و یک‌رنگی بی‌مثالش، مرد بودن را به تمامی به همه‌مان نشان داده. گاهی فکر می‌کنم حتما در سینۀ او قلب کوچک کبوتری می‌تپد که بی‌ملاحظه از غم ایام و آدم‌ها به گریه می‌نشیند.

راستی، می‌بایست چگونه مهربانی مردی این‌چنین یک‌رنگ و بی‌ریا و اصیل و با صفا را سپاس گفت؟

خدایا! لطفا سایه‌اش مستدام.


به خودمان دروغ می‌گوییم؛ بارها و بارها این‌گونه بوده است. به خودمان دروغ می‌گوییم تا غم‌ها زمین‌مان نزنند. خودمان را می‌نشانیم جای حق و دست به قضاوت می‌زنیم؛ می‌دانیم مقصریم، اما همیشه گناه‌کار دانستن دیگری بیشتر آرام‌مان می‌کند؛ دروغِ اندوه‌گریز»، دروغِ دل‌انگیز»، دروغِ مصلحت‌آمیز» یا همچو چیزی.


پنجره را باز می‌کنم تا نسیم ملایم تابستان قدری هوای محبوس در خانه را سر بکشد و بی‌رمقی این روزها را با خودش ببرد تا دورها. صدای یاهوی یاکریم‌ها و جیک‌جیک گنجشک‌ها و هوهوی بادها و رقص گروهی برگ‌ها در خانه می‌پیچد.

آرامش، با دامن سپید و توری‌اش از دل پرده‌ها عبور می‌کند و دستش را دراز می‌کند سوی من. به هم دست می‌دهیم.


غمی است که قلب مرا می‌فشارد، عذابی است که از دستش راحتی ندارم و نمی‌دانم تا چه وقت این‌چنین خواهم بود، خدا می‌داند، روز و شب مثل کسی که خوره در جسدش افتاده باشد ناراحت‌ام، قلب من مشتعل است بدون این‌که کسی بداند چه آتشی در آن شعله می‌کشد. اختیار اگر دست من بود، هیچ‌وقت دچار چنین عذاب و شکنجه‌ای نمی‌شدم ولی به خدا، اختیار دست من نیست. هرچه هست تو هستی تو، تو . تنها تو. ».*

 

کاش در عصر نامه می‌ماندیم؛ در عصر قلم و کاغذ و کلمه، عصر مُهر و موم و گفتگوهای پنهانی.

کاش در این برهۀ تاریخی، در طوفان اطلاعات عنکبوتی و فشردن حروف از سر تعارفات و روابط اجتماعی، به دنیا نمی‌آمدیم. کاش گنجه داشتیم و درش با کلیدی که همیشۀ خدا به گردنمان آویزان بود، گشوده می‌شد؛ در عصر رو گرفتن و دوست‌داشتن‌های از راه دور. عصر شش کلاس سواد داشتن یا در حد خواندن و نوشتن بلد بودن! که در آن صورت معرفت ما بیش از اینی بود که امروز هست.

اگر کاغذی هم سیاه می‌کردیم، از سر صدق باطن و صفای روح و دلتنگی بود. ما نفرین علم و جزای قناعت نداشتنیم! ما دل‌شورۀ نرسیدن و تلنبارِ مشغله‌ایم! ما عذابیم بر سر دنیا و هرچه در دنیاست.

 

*بریده‌ای از نامۀ غلامحسین ساعدی به معشوقش طاهره. از کتاب طاهره، طاهرۀ عزیزم»، نشر مشکی.


جعبۀ مدادرنگی دوازده رنگم را که عکس جنگلی پر از درخت‌های قرمز رویش بود با خودم به مدرسه بردم. تمام زنگ نقاشی با مدادهای استدلرم عشق کردم و ساعت بعد، توی کیفم نداشتمش. می‌دانستم کی آن را برداشته، نمی‌خواستم بداند که می‌دانم، نمی‌خواستم پیش کسی چغلی‌اش را کنم؛ بغضی ساختگی کردم و بهش گفتم: من خیلی مدادرنگی‌هایم را دوست داشتم، خیلی طول کشید تا مامانم را راضی کنم که برایم بخردش» و او دلش برای من سوخت و شروع کرد بین جامیز و روی زمین دنبال جعبۀ مدادرنگی دوازده رنگم گشت؛ هربار که از زیر میز بالا می‌آمد، با خوشحالی می‌گفت: المیرااا! دوتایش پیدا شد!» و مدادهای قرمز و زرد، سبز و صورتی، قهوه‌ای و آبی از لای انگشت‌هایش روی دست‌های من لغزیدند تا بالاخره تمام مدادهای جعبۀ مدادرنگی‌ام در آن جنگل قرمز آرمیدند. حالا بعد از قریب به بیست سال از آن اتفاق گذشته و من با یاد آن گذشت و کودکیِ بزرگوارانه، عروس شدنش را تماشا می‌کنم.


می‌پرسی: اگر بخوابی و فردا صبح که بیدار شدی ببینی تمام این روزها خواب بوده، و حالا روی تخت‌خواب اتاقت در خانۀ پدری هستی، چه احساسی خواهی داشت؟» و من بلافاصله با خود می‌گویم: آه . چه رویای دلخواهی!»

اگر تمام روزهای با تو بودن تنها یک رویای خوش در زندگی من بود هم، بدون شک تا همیشه برای این رویای خوش ِ خواستنی دلتنگ می‌شدم.


چندروز است غالب استوری‌های اینستاگرامم پر شده از شماره کارت و دعوت از دیگران برای کمک کردن به دانش‌آموزان مناطق محروم! استوری‌های شما چطور؟

مگر ما که سالی یک کیف عوض نمی‌کردیم یا بین دفترهایمان دفتر فانتزی یا سیمی نبود، بزرگ نشدیم؟ مگر یک جعبه مدادرنگی بیست و چهار رنگ نداشتن ما را کشت و با جعبۀ مدادرنگی دوازده رنگ که و برادرمان مشترک بود، آرزو به دل ماندیم؟

مگر زمان ما همه‌چیز برای همه بود و ما حسرت داشته‌های همکلاسی‌ها و قوم‌وخویش‌مان را نمی‌خوردیم؟

ما هم بزرگ شدیم و به لطف خدا دستمان جلوی خلق دراز نبود و حتی می‌دیدیم کسانی را که از راه گدایی بهترین خریدها را از بوفۀ مدرسه می‌کردند. هنر ما اما این بود که با دیدن خیلی چیزها دست خیلی‌ها، چشم‌ودل‌سیر بار آمدیم! کسی به عزت نفس ما کاری نداشت و جز اخلاق و احترام هم از ما انتظاری نداشتند. راستش من هم مثل خیلی‌ها با این حجم از گدایی کردن از خلق برای صرفا احساس خوشایند شخصی و توهم آدمِ خوبی بودن» مشکل دارم!

در مناطق محروم دردهای فرهنگی و روحی و روانی و جسمی بیشتری هست تا این قبیل دردهای به ظاهر اقتصادی!

*قیصر امین‌پور.


فکر می‌کنم به اتفاقات اخیر، به دختر آبی، به ماجرای هفت تپه، به زندانیان محیط زیست، و چیزیم نمی‌شود! از خودم می‌پرسم نکند مشاعر و عواطفت را از دست داده‌ای که در برابر این همه واکنش از سوی این و آن، چیزیت نمی‌شود و تحت تاثیر قرار نمی‌گیری؟ اما بعد می‌بینم چیزهای دیگری هست که من را غمگین می‌کند، شاید چیزهای مهمتر یا از نگاه دیگران بی‌اهمیت‌تری. از خودم می‌پرسم چرا دختری باید برای شش ماه حبس بریده شده یا نبریده‌ای خودکشی کند اما زندانی ی نه؟ از خودم می‌پرسم چرا همۀ اتفاقات عالم وقتی می‌افتند که من بی‌قراری بزرگتری دارم و دل‌آشوبم برای چیزهای بزرگتری؟

نه. این دل دیگر بعد از فاجعۀ منا و پلاسکو، و به‌خصوص اولی، نای غصه خوردن برای خودسوزی دختری بیست و نه ساله را ندارد!

نمی‌دانم چرا ولی جنس این خودسوزی من را یاد دهۀ پنجاه می‌اندازد و سیانور. برای من آن‌ها که زیر شکنجۀ ساواک مردند و دم نزدند، گرامی‌ترند. اما ساقط کردن خود از هستی، جای دلسوزی و ترحم دارد، نه جای گریه و دفاع! من گاهی دلم از گیر و دار این حکومت و این نظام می‌گیرد، اما دلم آشوب آدم‌های دیگر است که حتی هیچ رسانه‌ای از کنار نام‌شان رد نمی‌شود.

از خودم می‌پرسم قهرمان واقعی چه کسی‌ست؟ امیرحسین را فقط من می‌شناسم و بچه‌های مسجد. اسمش را در هیچ صفحه‌ای نمی‌بینیم؛ حتی اگر در یکی از این حوادث داخلی یا لب مرز جانش را از دست بدهد، چند صباحی بیشتر اسمش بر زبان دوست و آشنا نمی‌چرخد. راستی چه کسی تعیین می‌کند که دختر آبی مهم‌تر است یا سه ساله‌های تاریخ؟ نه‌ساله‌ها؟ یا ده ساله‌ها؟

چه کسی تعیین می‌کند که غصۀ زندانیان محیط زیست را خوردن سنگین‌تر است یا فقیران حاشیه‌نشین و قربانیان بی‌پولی و فسادهای اخلاقی؟

آیندگان من! پیام من را از یکی از سیاه‌ترین بخش‌های تاریخ می‌شنوید، از شب‌ترین و تاریک‌ترین بخش‌ها. درگیر همیم و مقابل هم، رفیق همیم و دشمن هم، بردۀ همیم و بندۀ هم.


این ساعت‌ها، آخرین ساعات بیست و هفت سالگی‌ست و کمی بعد که چهار صفر پیاپی روی صفحۀ گوشی جا خوش می‌کنند، به نخستین روز بیست و هشت سالگی سلام خواهم کرد. خواب یا بیدار؟ چه فرقی می‌کند! چند سال از این بیست و هشت سال را خواب نبوده‌ام؟ گاهی که به گذشته برمی‌گردم، باورم نمی‌شود که بعضی زمان‌ها و مکان‌ها را زندگی کرده‌ام؛ به‌خصوص روزهایی که از برخی محل‌ها عبور می‌کنم، از تصور آنکه روزی در پانزده سالگی، هیجده سالگی، بیست و یک سالگی، بیست و چهار سالگی یا بیست و پنج سالگی با چه شور و حال و امید و انگیزه‌ای آن خیابان و کافه و سینما و کوچه را زیسته‌ام، جا می‌خورم. چقدر بعید و دور از من‌اند برخی اتفاقات! آن قدر بعید که گاهی شبیه به یک رویای خوش یا کابوسی هستند در نیمه‌شب! اما بر لوح جان و روح من ثبت شده‌اند و لابد تا نخستین بیهوشی در یاد و خاطرۀ من زنده خواهند ماند و صورت به صورت من نفس می‌کشند.

آه بیست و هشت سالگی عزیز! باورم نمی‌شود که این چنین سرزده از راه رسیده‌ای و بیشتر از همیشه مخلوط آدم‌بزرگ‌ها شدن را به رخم کشیده‌ای. باورم نمی‌شود که نوجوانی‌ام - با تمام معصومیت و سادگی و شعفی که داشتم سال‌هاست در گورستانی از خاطرات فراموش شده یا نشده مدفون است و من سال‌هاست عجولانه از اضطراب کنکور، دانشگاه، شغل آبرومند و عرصه‌های مختلف فرهنگی و هنری عبور کرده‌ام و حالا زنی هستم که لابد روزی به دنیای مادری سفر می‌کند و ناباورانه شمع‌های سی، چهل، پنجاه یا شصت سالگیِ دور و خیلی دورش را خاموش خواهد کرد.

آه. بیست و هشت سالگیِ عزیز! سرزده آمدی اما خوش آمدی.


گل‌کلم‌ها را با زور سرانگشتانم خرد می‌کنم. هویج‌ها، قارچ‌ها و فلفل‌دلمه‌ای‌ها را هم با چاقو به ابعاد کوچکی در می‌آورم تا آمادۀ ترشی شوند. بعد از اینکه سفیدها و نارنجی‌ها کمی در آب جوشیدند و به تن سبدی، خیسی‌شان را پس دادند، همراه با جوانۀ ماش، زیتون، ادویه‌جات، سرکه و نمک، در ظرف متوسطی جای می‌گیرند.

گلدان‌ها تا نیمه خاک می‌شوند و حفره‌ای به‌آهستگی، لبریز می‌شود از نم آب تا بستری باشد برای ریشۀ حُسن یوسف‌ها و گل‌های قاشقی.

لبوها مثل شلغم‌ها بی که چیزی از سر و تهشان برداشته شود، خوب شسته می‌شوند و باید مراقب باشم سرخی‌شان را از گونه‌های قابلمه سُر ندهند روی گاز.

شیر را می‌جوشانم؛ می‌بُرد و فرصت کیک شدن را از دست می‌دهد.

لباس‌های سیاه را از ماشین لباسشویی در می‌آورم و پهن می‌کنم تا خشک شوند و لباس‌های رنگیِ خشک شده از قبل را تا می‌کنم و در دهان کشوها می‌گذارم.

ظرف‌ها از دل سینک به آب‌چکان پناه می‌برند، خانه را جارو می‌کشم، سطح میزها و کابینت‌ها و طبقه‌ها را گردگیری می‌کنم.

برنج‌ها در سینی پخش می‌شوند تا لحظاتی بعد در آب جوش به رقص درآیند. پیازها تفت می‌خورند و مرغ‌ها بعد از آن‌که به‌خوبی رنگشان پرید، از شادی خوراک‌شدن سرخ می‌شوند.

حالا وقت آن است که منتظرت بنشینم.


بین پوشه‌ها چرخ می‌زنم، روی یکی از آهنگ‌های آلبوم Secret Garden کلیک می‌کنم و پرت می‌شوم به روزهای بیست سالگی. همان روزهایی که یاسمن بین کتاب‌هایی که به مناسبت تولدم به من تقدیم می‌کرد، این گنجینۀ شنیدنی و خواستنی را هم به من هدیه داد و بسیاری از ساعات روز تمام اتاقم از آن موسیقی لبریز می‌شد و گاهی می‌کوشیدم با ویولن و از راه گوش، نت‌های روح‌انگیزش را پیدا کنم.

صفحۀ سپید وُرد را باز می‌کنم تا قدری از احوال این روزها بنویسم که بسیار آلوده و ابری و دلگیر است. از دوستانم، که یکی بعد از دیگری راز جدایی‌شان را برایم فاش می‌کنند. از دختری که هرگز ندیده و نمی‌شناسمش، اما خودش را خواهر یکی از شاگردان شش سال پیش من معرفی می‌کند و زندگی‌اش سرشار از باران بی‌امان و تگرگ و طوفان است و حالا دستش را به سوی من دراز کرده تا از منجلابی که در آن دست و پا می‌زند بیرونش بیاورم. من اما یارای شنیدن این حرف‌ها را ندارم. یارای آن که بگویم در این لجاجت کودکانه، قدری بزرگ شوید و تنهایی نمی‌تواند بهترین انتخاب باشد وقتی جای صبوری و سازگاری و رفاقت بی‌چشمداشت در زندگی‌تان خالی‌ست. دیگر یارای شنیدن جملۀ دارم جدا می‌شوم!» از دل یک احوالپرسی معمولی را ندارم. یادم می‌افتد به گذشته که جدایی‌ها همه در ادامۀ نرسیدن‌ها بود، نه دنبالۀ رسیدن و روزها نفس کشیدن در چاردیواری‌های مشترک. دارم این‌ها را می‌نویسم و یکباره تمام وضعیت اقتصادی و ت و مشکلات تربیتی و اخلاقی بی‌شمار و عشق‌های سر چهارراه و تهاجم و اعتیاد و خوی حیوانی و سردمزاجی و آزادی‌های ساختگی و خودخواهی و بی‌مسوولیتی و جنگ‌های روانی و رسانه‌ها و وضعیت معیشتی و زله و بی‌وجدانی و عقده‌های ناشی از سرکوب و زیاده‌خواهی و قسط‌های عقب‌مانده و سیل و رییس جمهور مردمی و اختلافات طبقاتی و روابط آزاد و خیانت و بیماری و نیازهای نشده و اختلاس و ی و دروغ و قتل و و پارتی و زندگی ویترینی در اینستاگرام و بیوگی و تجرد و چندهمسری و قیمت دلار و تعصب و ازدواج سفید و غارت و اینفلوئنسرها و دارو و غذا و فمینیسم و تحریم و اکستنشن و فرار و شیشه و ایدز و کودکان کار و تبلیغات و مهاجرت و زندگی مستاجری و فساد و گُل و کارگر و دخالت والدین و سرطان و مشکلات جنسی و اغتشاشات و تظاهرات و عمل‌های زیبایی و سقط و ادامۀ تحصیل و بیکاری و سهمیه و ناامیدی و یأس، بین کلماتم می‌ریزند.

موسیقی همانقدر روح‌انگیز است که بود،

من اما غم‌انگیزم!


گل‌کلم‌ها را با زور سرانگشتانم خرد می‌کنم. هویج‌ها، قارچ‌ها و فلفل‌دلمه‌ای‌ها را هم با چاقو به ابعاد کوچکی در می‌آورم تا آمادۀ ترشی شوند. بعد از اینکه سفیدها و نارنجی‌ها کمی در آب جوشیدند و به تن سبدی، خیسی‌شان را پس دادند، همراه با جوانۀ ماش، زیتون، ادویه‌جات، سرکه و نمک، در ظرف متوسطی جای می‌گیرند.

گلدان‌ها تا نیمه خاک می‌شوند و حفره‌ای به‌آهستگی، لبریز می‌شود از نم آب تا بستری باشد برای ریشۀ حُسن یوسف‌ها و گل‌های قاشقی.

لبوها مثل شلغم‌ها بی که چیزی از سر و تهشان برداشته شود، خوب شسته می‌شوند و باید مراقب باشم سرخی‌شان را از گونه‌های قابلمه سُر ندهند روی گاز.

شیر را می‌جوشانم؛ می‌بُرد و فرصت کیک شدن را از دست می‌دهد.

لباس‌های سیاه را از ماشین لباسشویی در می‌آورم و پهن می‌کنم تا خشک شوند و لباس‌های رنگیِ خشک شده از قبل را تا می‌کنم و در دهان کشوها می‌گذارم.

ظرف‌ها از دل سینک به آب‌چکان پناه می‌برند، خانه را جارو می‌کشم، سطح میزها و کابینت‌ها و طبقه‌ها را گردگیری می‌کنم.

برنج‌ها در سینی پخش می‌شوند تا لحظاتی بعد در آب جوش به رقص درآیند. پیازها تفت می‌خورند و مرغ‌ها بعد از آن‌که به‌خوبی رنگشان پرید، از شادی خوراک‌شدن سرخ می‌شوند.

وقت آن است که منتظرت بنشینم.


بیش از یک‌سال است که با بعضی از آن‌ها زندگی کرده‌ام. روزهای نخستینی که دیدمشان، تمام شور و شوق آن همه نوجوان، من را به روزهایی می‌برد که سومین سال راهنمایی را می‌گذراندم و با اشتیاقی بی‌مانند به‌سوی مدرسه می‌دویدم تا معلم ریاضی‌ام را ببینم. روزهایی که شنبه‌ها را دوست نداشتم، چون روز کاری او نبود، و ساعات تمام کلاس‌هایش را از بر بودم، برای اینکه دوستش می‌داشتم. او اما نه یک مرد بلند قامت و خوش بر و رو، که بانویی در آستانۀ چهل سالگی بود و تمام اشتیاق من به او، برای صفای بی‌حدِ روح و شادابی کم‌نظیرش بود. یعنی درست همان چیزهایی که تا پیش از دیدن او، در وجود هیچ‌یک از معلمانم ندیده بودم. عبوس نبود که کسی را براند یا برنجاند؛ حتی کسانی که بلااستثنا در تمام زنگ‌های تفریح دورش را می‌گرفتند و تا دفتر معلمان بدرقه‌اش می‌کردند. چنان بود که گویی با هریک شوخیِ بکر یا حرفی تازه برای گفتن داشت. برای همان متانت و صمیمیتش هم بود که تمام دفتر خاطرات پانزده سالگی‌ام، از مهربانیِ بی‌دریغش لبریز شد و روز تولدش، برای نخستین‌بار در آن مدرسۀ دولتی، مبارک باد»های بسیاری به آسمان برخاست.

همیشه دوست داشتم که اگر لباس معلمی تن کردم و جلوی تختۀ کلاس، روبه‌روی آن همه رویا و امید و آرزو ایستادم، معلمی باشم با صفای روح و شادابیِ کم‌نظیر.

آخر آن‌ها شادیِ صادقانه را باید ببینند تا بشناسند. »*.

*نادر ابراهیمی.


آه ای زندگی. ای عجیب‌ترین هدیۀ خداوند؛ ای غریب نشناختنی! ای نامهربان و مهربانِ توامان! آن‌قدر دست‌هایم خسته از آورده‌های توست، که بازوانم را یارای نگه داشتن نیست. سال‌هاست که دیگران ما را نمی‌شنوند. هرچه صدایمان را بلندتر می‌کنیم محض شنیده شدن، از ما دور و دورتر می‌شوند. آه ای زندگیِ عجیب و غریب! ای رویا و کابوسِ آمیخته! ای درد و درمانِ پیاپی! بگذار این مسیر از بلندی‌ها و پستی‌ها خالی بماند. بگذار در جاده‌ای بی‌نشیب، بی‌فراز، بی‌اضطراب نرسیدن، قدم‌زدنی دلخواه را تجربه کنیم.

آه ای بادا و مبادا! ای تاریک و روشن و خاکستری! ای کویر و اقیانوس لایتناهی! دیگر خسته‌ایم . بگذار کمی بنشینیم و پا دراز کنیم. بگذار گونه‌هامان از خنده‌های پیوسته درد کند. بگذار گوشۀ لب‌هامان ترک بردارد از قهقهه. بگذار به دلخواه برخیزیم، راه بیفتیم، پا بکوبیم، بیفتیم، بایستیم، برقصیم، پر بزنیم، فرود بیاییم، بمانیم، بگذریم. این قدم‌ها از بسیاریِ راه‌های نرفته درد می‌کنند، از قدم‌های بالاجبار تیر می‌کشند، بگذار از شکستن و باریدن عبور کنیم. بگذار برویم.

 

*آه ای زندگی منم که هنوز/ با همه تلخی از تو لبریزم/ نه بر آنم که رشته پاره کنم/ نه بر آنم که از تو بگریزم. (فروغ فرخزاد)


از حال و احوال این روزها اگر پرسی، نه ابری و بارانی، نه بادی و طوفانی، که آلوده است کأنهو هوای دودی و آلودۀ تهران. آدم‌های این روزها؟ همه به جز معدودی، شیفتۀ خودند و خصم آدمیزاد. کاری که دوست دارم؟ خلوتِ با خویشتن و صلۀ ارحام. کاری که دوست ندارم؟ ملاقات با آن‌ها که پیش از این از ایشان زخم خورده‌ام و زبانم یارای پاسخ دادن به بی‌حرمتی‌هاشان را نداشته؛ هرچند سکوتم را از روی توسری‌خوری» دانسته‌اند، نه حرمت نگه داشتن و ادای احترام. چه چیز آرامم می‌کند؟ بازگشتن به معنویات سابق و گرفتن چلۀ دعای کمیل و قرائتِ هرازگاه قرآن و زیارت ائمۀ اطهار و عبادت و ستایش خداوندِ دنیا و مافیها. چه چیز ناآرامم می‌کند؟ نشستن پای بحث‌های این و آن دربارۀ دنیا و غیبت این و آن را کردن و هزل و ناسزاگویی دختران و چشم‌چرانی پسران. چه چیز شادابم می‌کند؟ هر صبح کنار تو بیدار شدن و خواستن و شنیدن و داشتنت. چه چیز غمگینم می‌کند؟ نداشتنت.


نمی‌دانم رازش را! اما آن روزها که به زندگی و مرتب کردن و رُفت و روب می‌گذرد، پرم از حرف زدن. درست لابه‌لای گوش دادن به کتاب‌های صوتی برای بهره‌مندی به جای هدردهیِ وقت، هنگام جمع و جور کردن وسایل، می‌خواهم با کسی، از کسی، برای کسی حرف بزنم. مثل زن‌های قدیمی که چارقد می‌کشیدند سرشان و می‌نشستند روی سکوی ورودیِ خانه‌هاشان و همان‌طور که سبزی پاک می‌کردند، از در و دیوار و گفتنی‌ها و ناگفتنی‌ها اراجیف می‌بافتند؛ بله، دقیقا همین اندازه سنتی و نامتجدد! انگار لبریز می‌شوم از اشیا، از احساسی که وقت تکاندن یا دست کشیدن بر پوست ظریفشان به من دست می‌دهد، حتی از خشمی که در چلاندن دستگیره‌ها و دستمال‌ها نهفته است و حتی‌تر از صدای جاروبرقی و آن موسیقی حساس و شکنندۀ رومه در لمس شیشه‌ها و آینه‌ها! حالاتی اعجاب‌آور و شاید نوعی زایش و ابلاغ است؛ نمی‌دانم زایش و ابلاغِ چه کسی یا چه چیزی! اما کلمات در ذهن و روح و قلب و جانم به رقص می‌آیند تا نرم و آرام و پراکنده در سرسرای گوشی بپیچند.

حیرت‌انگیز است زن بودن.


هفتۀ پیش و پیش از تمام این جریانات، در یکی از محله‌های تهران، به پدر من اهانت شده! تنها برای جای پارک ‌و به ناحق، دختری لب به فحاشی و ناسزاگویی با بدترین الفاظ و عبارات گشوده و پدر من را مسبب تمام اتفاقات بد ایران در چهل سال اخیر دانسته. هیچ‌یک از آدم‌های تماشاگر دخالتی در ماجرا نکرده‌اند و انگار سکانسی از یک فیلم را به تماشا نشسته‌اند.

فکر می‌کنم هرچه زخم می‌خوریم، از افرادی‌ست که هیچ ایدئولوژی و چارچوب معینی در زندگی نداشته‌اند. اگر صاحب خانواده بوده‌اند ساده‌ترین مسائل تربیتی به آن‌ها آموزش داده نشده و فرزندان یا تکثیری از پدر و مادری این‌چنین بوده‌اند یا تحقیرشدگانی که از آن‌ها گرگ‌هایی دریده در پی شکار پیاپی ظهور کرده است و سال‌ها با خشونت و بدزبانی به خواسته‌هاشان رسیده‌اند، و نیز ممکن است از ابتدا خانواده‌ای وجود نداشته که به آن‌ها ابتدایی‌ترین اصول روابط انسانی را بیاموزد. اصولی مثل احترام، ادب، حیا و شرافت که ربطی به آیین و مذهب خاصی ندارد و یک وظیفۀ خطیر انسانی برای زیستن در یک جامعه است.

باید به این مساله پرداخت و تربیت فرزند را یاد گرفت. مهربانی مطلق بدون تنبیه و تذکر، نه تنها نشانۀ لطف و پدری یا مادری کردن نیست، بلکه تکثیر تاریکی‌ست و یکی از پیامدهایش بی‌حرمت شدن پیران توسط جوانانی جاهل و همیشه‌طلبکار است.

به فرزندان‌مان پیش از آنکه شبیه خود بودن و میزان اهمیت و اولویت "من" بر دیگری» را مشق کنیم، حد و مرز و حریم داشتن در روابط و گفتگو با افراد را نیز بیاموزیم. هرچند دین‌های الهی دستورالعمل کامل را یکجا به ما تحویل داده‌اند، اما اگر به دینداری علاقه نداریم، کافی‌ست راهی اخلاقی و چارچوبی شریف را برای زندگی در کنار انسان‌ها برگزینیم!


عمیقاً نیازمندِ کسی هستیم که از قاب تلویزیون بیاید و کمی آرام‌مان کند. کسی که دست به افشای تمام حقایق بزند و مقصر و قربانی را به ما بشناساند. عمیقاً نیازمند آنیم که از آن‌ها که زیر بیرق کفر مشت به هوا می‌کوبند، فاصله بگیریم. نیازمند آنیم که خودمان برای خودمان و اصلاح امور کاری کنیم، نه آن‌ها که از رگ و ریشه و فرهنگ و شعور و شخصیت ما، چیزی نمی‌دانند و نیازی هم ندارند بدانند، چرا که نمی‌خواهند چیزی از این چیزها باقی بماند. راستی، بد نیست سرمان را بالا بیاوریم و ببینیم که داریم زیر علم چه کسی سینه می‌زنیم؟ داغ به دلیم، درد به جانیم، اما آیا پشت آن رویای ساختگی از زندگی آرمانی که وعدۀ تحققش را داده‌اند، من و تو دیده شده‌ایم؟ اعتبار و اهمیتی هم داریم؟ ما هیزمیم برای غریبه‌های آن بیرون. ما تیغیم در چشمان منافقانی که جز ریشه‌کن کردن ما هدف و آرزویی ندارند. اینجا هوا خوش نیست، اما عمیقاً نیازمند آنیم که کسی بیاید و با ما حرف بزند و التیاممان بخشد. چه تضمینی‌ست که بعد از این همه نفاق و چندپاره شدن، همه‌جا بوی عطر و عود بگیرد و بوی خون و اضطراب و توطئه، نه؟ ما مقصر اصلی را می‌شناسیم، ما آن منافق بی‌مایه را می‌شناسیم، آن‌که با ما دشمن است و با دشمن دوست را می‌شناسیم. اما کاری نمی‌کنیم. یا شاید نمی‌توانیم کاری هم کنیم.


زندگی درست مثل یک تابع سینوسی است که پیوسته در بازۀ منفی‌ها و مثبت‌ها، غم‌ها و شادی‌ها، در گذر است و تمام آدم‌های دنیا به اقتضای شرایط، مدتی با اشک‌ها یا لبخندها همراه‌اند؛ شاید آن درد یا درمانی که عیار ما را با آن می‌سنجند در ظاهر با یکدیگر تفاوت داشته باشد، اما صیقل دادن روح است که همه در میان حوادث تجربه می‌کنیم تا بُعد ما نیز همچون بُعد جسمانی ما رشد کند. ما برای التیام درد، درست همان حرف‌هایی را از دوستانمان می‌شنویم که روزی در گوش عزیز دردکشیده‌مان نجوا کردیم، همان امیدی را می‌بخشیم که روزی در مرداب اندوه، رفیقی به ما تقدیم کرده است. ما با همین نجواهای در آمد و رفت، دست به زانو می‌گیریم و برمی‌خیزیم و روحمان را از تاریکی‌ها پاکیزه می‌کنیم. با این همه، آن اکسیر حیاتی برای از دوباره برخاستن، امیدواری‌ست. دریغش نکنیم.


سکوت می‌کنم و تماشا؛ سکوت پشت سکوت و تماشا پشت تماشا. به آدم‌ها و آمد و رفت‌ها خیره‌ام. به پنجره‌هایی با پرده‌های کنار زده و جای خالی پیرمردی که هر روز ساعت چهار عصر پابه‌پای واکرش طول کوچه را طی می‌کرد. به گربه‌ها که از پشت توری تراس زل می‌زنند به من، وقتی دارم جایی را مرتب می‌کنم یا به همت جاروبرقی موهای بلندِ ریخته و گره خورده را از مزرعۀ فرش‌ها می‌چینم. موتورها هنوز از دیجی‌کالا و اسنپ‌فود سفارش می‌آورند و با دست‌هایی پر از کالا و خوردنی و دستکش‌های پلاستیکی به آدم‌ها لبخند می‌زنند.

آدم‌ها، همان آدم‌ها که تا چندروز پیش داشتند به زندانیان ی و مجلس و هواپیما و کار و زندگی فکر می‌کردند، حالا انگار جایی وسط جاده‌ای با مقصدی نامعلوم راه گم کرده‌اند.

آدم‌ها، همان آدم‌ها که خشمگین بودند، عصبانی بودند، شاکی بودند، هر روز، ساعت‌ها، در دو راهی ناامیدی و امیدواری این پا و آن پا می‌کنند و گاه دلمرده و مضطرب و گاه شاد و بی‌خیال و لطیفه‌خوان، به چیزهایی ورای چیزهای پیش پا افتاده فکر می‌کنند. به زندگی و مفهوم پیچیده‌اش، به تعلقات و خواسته‌هایی که از جنسی دیگرند، به آدم‌ها.

کلاغ‌ها می‌خوانند و هنوز صدای ضربۀ چیزی بر میلگردهای آهنی ساختمانی نیمه‌ساز تمام کوچه را پر می‌کند، ساعت‌ها تیک‌تاک می‌کنند و تپسی‌ها به وسوسۀ مسافر می‌ایستند.

آینده در سکوت و تماشا به ما نگاه می‌کند و گذشته آرام‌آرام چون قطره‌های باران در سینۀ خاک فرو می‌غلتد.


مدت‌هاست که دوست دارم چیزی بنویسم دربارۀ خوبی‌های دوری و دوستی»؛ چندسال پیش دوستی داشتم که رفیق گرمابه و گلستانم بود و اینکه می‌گویم رفیق گرمابه و گلستان، بیراه نگفته‌ام. ما هفته‌ای چندروز و روزی چندساعت در جوار هم بودیم و با هم ورزش می‌کردیم و خرید می‌رفتیم و گاهی رستوران و کافه هم در برنامه‌مان بود. پیاده‌روی‌های چندساعته و در خلال آن پیاده‌روی‌ها، حرف و حرف و حرف.

روزی به خودم آمدم و از خویشتنِ خویش پرسیدم چیزی هست که به او نگفته باشی؟ رازی هست که در دلت پنهان مانده باشد؟ یا تمام درها و گنجه‌ها را برای او باز کرده‌ای و حریم و حرمتی باقی نگذاشتی؟

پاسخ روشن است. من آنقدر با او روزها و ساعت‌های رفاقت را شب کرده بودم که حرف ناگفته‌ای نمانده بود. راز و رمزی باقی نبود و همه‌چیز پایان یافته بود و او از من به من نزدیک‌تر بود و از خود می‌پرسیدم که آیا قرارمان این بود؟

این پاسخ نیز روشن است. آن مقدار اندازۀ نیکو را نگه نداشتیم؛ هیچ‌کدام! و آن‌چه رخ داد فرسایش و تنش و گاه و بیگاه سفارش و توقعات بی‌جا بود و روزی رسید که شمع این رفاقت را فوت کردیم و فاتحه‌اش را خواندیم!

فرقی نمی‌کند که ما با چه کسی احساس خویشی و رفاقت کنیم؛ دوریِ به اندازه، دلیل ابدی بودن یک رفاقت است. دلیل تداوم حیات یک رابطه که آن رابطه می‌تواند ارتباطی دوستانه باشد یا حتی ارتباط با عزیزترین افراد خانواده مثل پدر، مادر، خواهر یا برادر.

ما در روابط‌مان از هر دری سخنی برای گفتن پیدا می‌کنیم. وای به روزی که از هر دری سخنی»هامان ته بکشند و نبایدها و نگفتنی‌ها جایگزین آن شوند؛ آن‌وقت آن آرامشی که باید باشد، جایش را به اندوه و کشمکشی دنباله‌دار خواهد داد.

من آنچه شرط بلاغ است با تو می‌گویم

تو خواه از سخنم پند گیر، خواه ملال.*

 

*سعدی.

مطلب مرتبط:

دوری و دوستی.


بیش و پیش از هرچیز دلم برای روزهای خانۀ پدری تنگ شده؛ برای حمد و سوره‌های آهستۀ بابا وقت نماز صبح که از چارچوب در عبور می‌کرد، موسیقی دلنوازش در گوش‌هایم می‌پیچید و زیبا‌ترین نغمه‌ای بود که در آن لحظات نورانی می‌توانستم بشنوم. برای اذان ظهر که در خانه جریان داشت و لحظاتی بعد مادرم وضو گرفته به اتاق می‌رفت، مقنعۀ سپید و توردارش را به سر می‌کشید، با چادرنماز گلداری نماز اول وقتش را به جا می‌آورد و بعد تسبیحات حضرت زهرا(س) می‌گفت.

راستی، تا به حال گریه‌های سر سجادۀ پدر و مادرتان را دیده‌اید؟ گریه‌هایی که به هیچ‌وجه صورت دنیایی ندارند و انگار تکرار هق‌هق‌وارِ ربّ انی ظلمتُ نفسی»اند؟

من هرگز شانه‌های لرزان مادرم را درست در لحظاتی که سمت خدا تمام می‌شد و آن نوای دل‌انگیز السلام علیک یا اباعبدالله» تمام خانه را پر می‌کرد، از یاد نخواهم برد، لحظاتی که مادرم به پناهِ سجاده سر می‌گذاشت و خالص‌ترین هوای زندگی‌اش را به سینه می‌کشید.

خدای من! کمک کن تا این همه دوری و دلتنگی را تاب بیاورم.


جامعه یعنی من دوست دارم از کتاب‌ها و فیلم‌ها برایت حرف بزنم و جاهای خوبی از هر کتاب که خوشم آمد را با تو به اشتراک بگذارم، و تو دوست داری برایم شیرینی و دسر درست کنی و ذوق هنرمندی‌ات را با من شریک شوی. یعنی من دوست دارم موسیقی زیبایی که شنیده‌ام و حس خوبی که از آن گرفته‌ام را با تو قسمت کنم و تو دوست داری تصاویر پارک روبروی خانه‌ات یا مهمان‌ها و میزبان‌هایت را به من نشان بدهی. یعنی من حتی برای آسمانِ پر از ابری که قرص خورشید را پوشانده می‌میرم و تو برای باران یا برف نابهنگام. من پرسه زدن در ساحل را دوست دارم و تو کوهنوردی و پیاده‌روی در خیابان‌ها. من دوست دارم از شادی‌ها و غم‌هایم با تو بگویم و تو مایل نیستی کسی از حالات روحی‌ات باخبر شود. من از ت بیزارم و تو پیگیر اخبارهای داخلی و خارجی هستی. جامعه یعنی همین تفاوت‌ها و پذیرفتن تمام این سلیقه‌ها و دغدغه‌ها.

کافی نیست؟ تا کی باید با تفاوت‌ها مبارزه کرد؟ ما در لحظات با هم بودن است که رشد می‌کنیم و اصلاح یا تکثیر می‌شویم. بد نیست گاهی بایستیم و تماشا کنیم. از پوستۀ من» بیرون بیاییم و خودمان را در کنار دیگران بگذاریم. کافی‌ست گاهی سهل باشیم.


محتاطم در تعریف کردن برخی خواب‌ها؛ خصوصا آن‌ها که نمی‌دانم رویا بوده یا کابوس. تنها اینکه در پایان تمام‌شان از خواب پریده‌ام و شاید تا امروز هم نتوانسته‌ام با دانسته‌ها و شنیده‌هایم، تعبیر درستی برای آن‌ها پیدا کنم.

ویژگی بسیاری از آن‌ها زمان‌های حساسی است که خیال یا فکری، در روح و جانم تپیده و به آن میدان نداده‌ام تا عرض‌اندام کند؛ یا در آن لحظات، پرکشیدن در آسمان خیال را عبث پنداشته‌ام یا شانه‌هایم را در زیر سبکی تحمل‌ناپذیر» افکار خوب یا بد احساس کرده‌ام. آن‌وقت مثلا شبی در خواب، سرگردان در دشتی سرسبز، و تهی از تعلقات و خواسته‌ها، به‌دنبال خودم دویده‌ام.

یا شبی در خواب، خود را در آغوش امن و آرام مادرم احساس کرده‌ام، که از هر احساسی عمیق‌تر و باورپذیرتر بود. یا همان خوابی که با دلهرۀ دوازده سالگی، پس از پایان اعمال حج بر دیدگانم نشست که کعبه با پرده‌هایی برکشیده، آرام و آهسته و اهوراوار می‌چرخید و می‌چرخید.

یا خوابی که در تل زینبیه، لحظاتی بعد از طلوع خورشید با نسیم خنکی آمد و لباسی از آرامش به تن روح خسته و ناآرام من پوشانید.

یا خواب شیخ عباس قمی، وقتی که پای منبرش نشسته بودم و لحظه‌ای سکوت کرد و بعد مستقیم به چشم‌هایم خیره شد و گفت: ظهور خیلی نزدیک است، خیلی.

خواب‌ها حیرت‌انگیزند و تحفه‌ای از روزهای قبل و بعد؛ مثل خواب شب پیش که نمی‌دانم رویا بوده یا کابوس. تنها اینکه در پایان آن خواب طولانی و دنباله‌دار نیز مثل تمام خواب‌های غریب گذشته از خواب پریده‌ام و آغوشی جسته‌ام برای قرار و آرامش و آسایش.


ما بعضی از آدم‌ها را دوست نداریم؛ مهم نیست به ما بدی کرده باشند یا نه! دوست‌شان نداریم چون کم‌اند، چون خلوت و تنهایی را به جمع‌های دوستانه، و سکوت را به گفتگوهای طولانی ترجیح داده‌اند. چون مشکلات‌شان را تنهایی حل و فصل می‌کنند و با این حال بی‌غم و غیراجتماعی لقب می‌گیرند، چون پایه نیستند، سرشان در کار خودشان است، چیزی نمی‌گویند و چیزی نمی‌پرسند. شاید نه برای اینکه چیزی از دیگران برایشان مهم نباشد؛ که آدم‌ها را آزاد گذاشته‌اند و در چنگ پرسش‌ها قرارشان نداده‌اند. ما رفته‌رفته از ایشان دور می‌شویم، گاهی قضاوت‌شان می‌کنیم، گاهی گمان بد به ایشان می‌بریم و آزارشان می‌دهیم؛ در حالی که آن‌ها را به مسلخ گناهی ناکرده کشیده‌ایم.


فراغت این روزها به من فهماند که چقدر دلم برای بعضی از دوستانم تنگ شده؛ دوستانی که بعضی‌هاشان را بیش از پنج سال است که ندیده‌ام و حالا فکر می‌کنم چه چیزی سر رابطۀ خوبمان آمد که این همه از هم دور شدیم. تمام رفاقت ما در این چند سال، محدود به شبکه‌های اجتماعی بود؛ همین اندازه غریب و دور از دست.

لابد طبیعی است که ما در زندگی، دوستان صمیمی بسیاری را بدون دلیل از دست بدهیم و قرارهای ماهی یک‌بار، به قرارهای سالی یک‌بار و سالی هیچ‌بار بدل شوند.

راستش برای من، از دست دادن آن‌ها که رازهایم را روزها و شب‌های بسیار در گوش‌هاشان زمزمه می‌کردم، تلخ و اندوه‌بار است. حالا خیلی وقت است که بعضی از عزیزانم عروس شده‌اند و ما حتی همدیگر را در لباس بلند و توردار عروسی هم تماشا نکردیم، و در شادی مهم‌ترین شب زندگی همدیگر نیز شریک نشدیم؛

همین مایی که بیش از هرکسی، دلمان می‌خواست عروس‌شدنِ دیگری را جشن بگیریم.

 

پ.ن: تنبلی می‌کنم در انتشار مطالب. در کانال تلگرام می‌نویسم اما فراموشم می‌شود اینجا را به‌روز کنم. برای همین باید بگویم که تاریخ اصلی این نوشته و دو نوشتۀ قبلی درست نیست؛ حتی نوشتۀ بعدی.


گریه می‌کنی؛ بلند، بلند. گریه می‌کنی و نمی‌توانی صدای ضجه‌هایت را خاموش کنی و می‌ترسی از همسایه‌ها و این دیوارهای کاغذی. می‌ترسی نکند خیال برشان دارد که این گریه‌ها، نتیجۀ خرده جنایت‌های زن و شوهری‌ست. می‌ترسی نکند غرور یگانه محبوب زندگی‌ات را در نت‌های کوتاه و بلند هق‌هق‌‌هایت خرد کنی و آدم‌های آن بیرون، گمان بد به او ببرند. اما تو دل‌شکسته‌ای، ناآرامی، غم‌آلودی، و گریه تنها سلاح توست.


حکایت پیدا کردن بعضی از آهنگ‌ها، حکایت غریبی‌ست.

در نخستین روزهای بیست سالگی گذرم افتاد به خیابان میرعماد و اولین روزهای کاری‌ام در دفتر کوچکی که قرار بود تحریریه‌ای در آنجا تشکیل شود، شروع شد. در همان روز اول با سارا آشنا شدم؛ دختری به غایت دوست‌داشتنی و بی‌غل‌و‌غش. ساعات تنهایی‌مان بی‌شمار بود و به حرف و خاطره و گاهی اشک و لبخند می‌گذشت. روزی که هوای دلم عجیب ابری و بارانی بود، به سارا گفتم که: دلم بی‌اندازه برای خنده‌های بچگی تنگ شده؛ همان‌قدر معصومانه و واقعی.» زیر لب با آهنگ غریبی خواند:

عشق بی‌غم توی خونه/ خنده‌های بچگونه/ به دلم شد آرزو.

و بعد با هم شروع کردیم به شنیدن

این آواز حزین.

آوازی که هنوز و با گذشت سال‌ها، هرازگاه و نابهنگام بر لبانم جاری می‌شود و می‌باراندم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها